گنجور

 
جامی

پیر دهقان چو دانه گندم

در زمین بهر کشت سازد گم

هفته ای را ز زیر خاک کثیف

بر زند سر یکی گیاه ضعیف

چون ازین حال بگذرد یکچند

شود از تربیت قوی و بلند

بعد ازان خوشه آورد بر سر

دانه در وی هنوز تازه و تر

نورسی گر درین همه احوال

کند از پیر سالخورده سؤال

کین چه چیز است، در مقابل آن

غیر گندم نیایدش به زبان

لیک پوشیده نیست مردم را

کانچه خاصیت است گندم را

هست در وی هنوز بالقوه

فهی بالفعل غیر ممحوه

نه ازو نان پزد کسی و نه آش

نشود صرف در وجوه معاش

اسم گندم لبیب ذو تمییز

به تجوز کند بر او تجویز

لیک چون پخته و رسیده شود

به سرا و دکان کشیده شود

نام گندم محاسب ارزاق

به حقیقت بر او کند اطلاق

آدمی را شود طعام و غذی

بلکه او را شود تمام مذی

هستی خود کند در او فانی

سر برآرد ز جیب انسانی

همچنین هر که از زمین و بال

نکشیده ست سر به اوج کمال

چون گیاه فتاده بر خاک است

نام مردم بر او نه ز ادراک است

مگر از تاب علم و آب عمل

همه احوال او شود مبدل

گردد از وی صفات نقصان گم

چون گیاهی که می شود گندم

شود اندر خدای همواره

چون غذا محو در غذا خواره

بر بنی نوع خود شود فایق

آن که این اسم را بود لایق

لیک گر بازجویی آن انسان

که بود فعل و سیرتش این سان

یابیش زیر گنبد دولاب

همچو سیمرغ و کیمیا نایاب