گنجور

 
جامی

دو سفیه زبان به هرزه گشای

به تعصب شدند و هرزه درای

آن یکی رو به دیگری آورد

گفت ای در نکال و خسران فرد

هر کجا در زمانه دشنامی

رفته بر لفظ خاص یا عامی

یا نرفته ست لیک می شاید

که کس از وی زبان بیالاید

همه را کردم اندر انبانی

تحفه همچو تو گران جانی

آن دگر یک زبان به هرزه گشاد

داد دشنام و ناسزا می داد

هر چه از روی بغض و کین می گفت

ناسزا گوی اولین می گفت

هست اینها همه در انبان درج

تا به کی می کنی ز انبان خرج

چون زبان را همی کنی جنبان

چیزی آور که نیست در انبان

همچنین هر چه عقل و وهم و خیال

نقش بندد ز جنس شر و وبال

اسم شاعر به عرف اهل زمان

هست بی اشتباه شامل آن

گرچه عدس برون امکان است

همه درجش درون انبان است

شاعری گرچه دلپذیرم نیست

طرفه حالی کز آن گزیرم نیست

نکته الشعیر قد یؤکل

و یذم در عرب شده ست مثل

مضرب آن مثل منم امروز

بهر خویش آن مثل زنم امروز

می کنم عیب شعر و می گویم

می زنم طعن مشک و می بویم

طعنه بر شعر هم به شعر زنم

قیمت و قدر آن بدو شکنم

چه کنم در سرشت من اینست

وز ازل سرنوشت من اینست

بهر این آفریده اند مرا

جانب این کشیده اند مرا

هر چه حق ساخت طوق گردن من

کی توانم کشید ازان گردن