گنجور

 
جامی

شعر در نفس خویشتن بد نیست

پیش اهل دل این سخن رد نیست

ناله من ز خست شرکاست

تن چو نالم، ز شر ایشان کاست

پیش ازین فاضلان شعر شعار

کسب کردی فضایل بسیار

بودی آراسته به فضل و هنر

بودی آزاده از فضول سیر

حکمت و اصل و فرع ورزیده

به ترازوی شرع سنجیده

مستمر بر مکارم اخلاق

مشتهر در مجامع آفاق

طیب انفاس شان مروح روح

جنبش کلکشان کلید فتوح

همه را دل ز همت عالی

از قناعت پر از طمع خالی

وه کز ایشان بجز فسانه نماند

جز سخن هیچ در میانه نماند

کیست شاعر کنون یکی مدبر

که نداند ز جهل هر از بر

نکند فرق شعر را ز شعیر

راحت خلد را ز رنج سعیر

همت او خسیس و طبع لئیم

همه آفاق را حریف و ندیم

روز و شب کو به کوی و جای به جای

می دود چون سگان سوخته پای

تا کجا بو برد که یک دو سه کس

گشته جمع از سر هوا و هوس

کرده ترتیب عیش را اسباب

از شراب و کباب و چنگ و رباب

افکند خویش را به مکر و دروغ

پیش آن جمع چون مگس در دوغ

کاسه ای چند زهر مارکند

با همه جنگ و کارزار کند

ژاژ خاید ظرافت انگارد

هرزه گوید لطیفه پندارد

بس که آید ازان گروه درشت

سیلی اش بر قفا و بر رو مشت

بدر آید ازان میانه که بود

پس سر سرخ و چشمخانه کبود

با چنان چشمخانه و پس سر

روی از آنجا نهد به جای دگر

ننهاده ست هیچ کس خوانی

در همه شعر بهر مهمانی

که نرفته ست تا سر خوانش

ننشسته طفیل مهمانش

نگرفته ست کس پی گشتی

کنج باغی و جانب دشتی

که نجسته سراغ وی از پی

طی نکرده بساط عشرت وی

زو یکی گر به غار کرده فرار

ثانی اثنین گشته در بن غار

ور دو کس زو به استغاثه شده

از عقب ثالث ثلاثه شده

ور سه کس از جفاش پی زده گم

چون سگ کهف گشته رابعهم

قصه کوتاه هیچ فرد و فریق

زو نرسته به حیله های دقیق

گشته زین گونه خست و ابرام

شعر مذموم و شاعران بدنام

هر که مخذول و خاسرش خوانند

خوشتر آید که شاعرش خوانند

لطف شاعر اگر چه مختصر است

جامع صد هزار شین و شر است

نیست یک خلق و سیرت مذموم

که نگردد ازین لقب مفهوم