گنجور

 
جامی

ای ظهور تو با بطون دمساز

وی بروز تو با کمون همراز

احدی لیک مرجع اعداد

واحدی لیک مجمع اضداد

اولی و تو را بدایت نی

آخری و تو را نهایت نی

ظاهری با کمال یکتایی

باطنی با وفور پیدایی

ایمنی از تغیر و تبدیل

فارغی از تحیز و تحویل

ذات تو در سرادقات جلال

از ازل تا ابد به یک منوال

بر تو کس نیست آمر و ناهی

همه آن می کنی که می خواهی

نه عطای تو را خطا مانع

نه بلای تو را ولادافع

بر خطا پیشگان عطای تو دام

با ولاشیوگان بلای تو کام

دام چه بود فریب جاه و جمال

کام چه بود نوید قرب و وصال

ای جهانی به کام از در تو

کام خواهم نه دام از در تو

دمبدم در رهم منه دامی

تا پی کام خود زنم گامی

به جوار خودم رهی بنمای

در حریم دلم دری بگشای

غایب از من مرا حضوری بخش

به سروری رسان و نوری بخش

ای بس آتش پرست باد به دست

کرده عمری به خاک دیر نشست

بوده با هیمه سالها همپشت

تا برافروزد آتش زردشت

کرده در خدمت مغان هر دم

قد چو عودالصلیب ترسا خم

رویش از آتش کنشت سیاه

خویش از فعلهای زشت تباه

نه همین روی و رای تیره ازو

پای تا سر به یک وتیره ازو

ناگهان برق رحمتی جسته

دلش از کفر و تیرگی رسته

گشته با جذبه عنایت خاص

مرغ جانش ز دام شرک خلاص

گرچه هستم به قید هستی بند

هم به تو بر تو می دهم سوگند

که مرا آنچنان یکی انگار

در دلم ظلمت شکی مگذار

رخت در دار ملک دینم نه

جای در کشور یقینم ده

هر چه غیر از تو زان نفورم کن

پای تا فرق غرق نورم کن

دیده ای ده سزای دیدارت

جانی آرام جای اسرارت

چند باشم ز خود پرستی خویش

بند در تنگنای هستی خویش

وارهانم ز ننگ این تنگی

برسانم به رنگ بیرنگی

می پرد مرغ همتم گستاخ

در ریاض امید شاخ به شاخ

که ز بام تو دانه ای چینم

یا ز نامت نشانه ای بینم

پیش ازان کز جهان ببندم بار

ز افسر فقر سربلندم دار

سوی تو بارها شتافته ام

بار جز بار دل نیافته ام

چون شد از بار دل گرانم پشت

حلقه شد چون دم سگانم پشت

خود گرفتم که از سگان بترم

مکن از حلقه سگان بدرم

من که باشم که با تو در بن غار

همچو اصحاب کهف باشم یار

کی خورم باک اگر نشینم پس

از صف دوستان نه اینم بس

که چو سگ گرچه پر شر و شینم

بر درت باسط الذراعینم

بود عمرم سفید طوماری

در کف همچو من سیه کاری

از برای سواد آن نامه

دل من محبره زبان خامه

روزگاری در آن قلم زده ام

از خطا و خلل رقم زده ام

کس نیابد در او نبشته خطی

که نه در ضمن آن بود سخطی

نیست حرفی در او مصون ز عوج

چون الف بلکه کاف وش همه کج

ای که پیش تو راز پنهانم

آشکار است تا به کی خوانم

بر تو این نامه پریشانی

چون تو حرفا به حرف می دانی

چون کند دست قهرمان اجل

طی این نامه خطا و خلل

ز آب عفوش ورق بشوی نخست

پس به کلک کرم که در کف توست

بهر آزادیم برات نویس

وز خطاها خط نجات نویس

مپسندم ازان صحیفه خجل

یوم نطوی السما کطی سجل