گنجور

 
جامی

چون گذشت از حد آن جحود و عناد

شاه گفتا خدات صبر دهاد

چند ازین گفت و گوی بیهوده

که زبان زان مباد آلوده

امر من بهر آزمون شماست

نه مرا آرزوی خون شماست

خواستم تا درین فضای وجود

سر معلوم من شود مشهود

آنچه دانسته ام چه زین و چه شین

از شما بینمش به رأی العین

هر چه در هر کدام مکتوم است

پیش من لایزال معلوم است

تا ز قوت همه به فعل آید

زان سبب امر و نهی می باید

کی بود امر مقتضی موجود

فعل ها را درین نشیمن بود

عبد مأمور ازان کند بی مر

ترک اتیان بما به یؤمر