گنجور

 
جامی

چون هشام آن قصیده غرا

که فرزدق همی نمود انشا

کرد از آغاز تا به آخر گوش

خونش اندر رگ از غضب زد جوش

بر فرزدق گرفت حالی دق

همچو بر مرغ بینوا عقعق

ساخت در چشم شامیان خوارش

حبس فرمود بهر آن کارش

اگرش چشم راستین بودی

راست کردار و راست دین بودی

دست بیداد و ظلم نگشادی

جای آن حبس خلعتش دادی

ای بسا راست بین که شد مبدل

از حسد حس او و شد احول

آنکه احول بود ز اول کار

چون شود حالش از حسد هشدار

آفت دیده حسد رمد است

رمد دیده خرد حسد است

از حسد دیده خرد شد کور

وز رمد دیده حسد بی نور

جان حاسد ز داغ غم فرسود

وز غم آسوده خاطر محسود

دایما از طبیعت فاسد

بر خدا معترض بود حاسد

که چنان مال یا منال چرا

مر فلان را همی دهد نه مرا

گر بدانم نمی کند خوشدل

کاش ازو نیز سازدش زایل

حسدالمرء یأکل الحسنات

و ان اعتاد کسبها سنوات

نکشد از شر شرر هیزم

آن ضرر کز حسد کشد مردم

آن حسد خاصه کاهل نفس و هوا

می برند از گزیدگان خدا

جای اینان مقر قرب و وصال

جای آنان جحیم بعد و نکال

ز آسمان مه همی دهد پرتو

بر زمین سگ همی زند عوعو

ز آسمان خور همی درخشد فاش

بر زمین کور می شود خفاش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode