گنجور

 
جامی

جامی اطناب در سخن نه سزاست

قصه کوتاه کن که وقت دعاست

نه دعایی که شاعرانه بود

از ره صدق بر کرانه بود

خواهی آنها ز ایزد متعال

که بود در قیاس عقل محال

یا بود ز آرزوی نفسانی

مقتصر بر زخارف فانی

بل دعای قرین صدق و صفا

مشتمل بر مصالح دو سرا

هم در او جاه و حشمت دنیا

هم در او عز و دولت عقبا

سر نهی بر زمین عجز و نیاز

کای خدا کار او به لطف بساز

عدل را در دلش چنان جا کن

که نراند برون ز عدل سخن

شرع را پیشوای حکمش دار

حکم او را ز شرع ساز مدار

هر چه باشد ز عدل و شرع برون

مده او را بر آن قرار و سکون

تا بود در جهان بقا امکان

باقیش دار شاه و شاه نشان

دولتش را درین سرای امید

ساز تخم سعادت جاوید

مقبلی کش به خیر راهنماست

و او خود اندر زمانه بی همتاست

در پناهش پناه عالم باد

بالنبی و آله الامجاد