گنجور

 
جامی

خواب مرگ و حیات بیداریست

صلح مرگ از حیات بیزاریست

می گریزی ز زخم نشتر مرگ

چه کنی روی در برادر مرگ

خواب دزدیست زندگانی کاه

نقد خود را ز دزد دار نگاه

مثلی روشن است بر که و مه

که سپردن به دزد کالا به

مگر این دزد ازان بود بالا

که سپردن توان به او کالا

باشد ای کرده رو به راه طلب

نیم عمر تو روز و نیمی شب

شب تو چون همه گذشت به خواب

عر تو نیمه شد به وقت حساب

بر تو خواهی دراز گردد روز

چیزی از شب بدزد و بر وی دوز

فی المثل گر شود ز عمر تو کم

روزی افتی میان غصه و غم

صد شب از عمر خویش کم کردی

غم آن از غرور کم خوردی

قصد شبگیر کن که بی شبگیر

نیست این راه انقطاع پذیر

شبروان را ز ره بریدن شب

گرچه باشد هزار گونه تعب

چون به منزل شتر بخوابانند

آن زمان مدح شبروی خوانند

انما السائرون کل رواح

یحمدون السری لدی الاصباح