گنجور

 
جامی

با پسر گفت لولیی در ده

نیست چیزی ز نان گندم به

گفت هرگز تو خورده ای بابا

گفت من خود نخورده ام اما

بود جدی مرا کهنسالی

یافته از زمانه اقبالی

دیده بود او کسی حوالی شهر

که گرفتی ز نان گندم بهر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode