گنجور

 
جامی

حذر از صوفیان شهر و دیار

همه نا مردم اند و مردمخوار

هر چه دادی به دستشان خوردند

هر چه آمد ز دستشان کردند

کارشان غیر خواب و خوردن نی

هیچ شان فکر روز مردن نی

ذکرشان صرف بهر سفره و آش

فکرشان صرف در وجوه معاش

هر یکی کرده منزلی دیگر

نام آن خانقاه یا لنگر

بهر نیل امانی و شهوات

کرده میل اوانی و ادوات

فرش های لطیف افکنده

ظرف های نکو پراکنده

دیگدان کنده دیگ بنهاده

کرده آلات طبخ آماده

چشم بر در که کیست کز ده و شهر

یافته از طریق مردان بهر

گوشت یا آرد آورد دو سه من

تا نشیند به صدر شیخ زمن

سر انبان لاف بگشاید

بر حریفان گزاف پیماید

نکند بس ز مهمل و قلماش

تا به آن دم که پخته گردد آش

هرگز اسباب آش نادیده

نگشاده بر آشنا دیده

بهر آش است آشنایی او

ز آتش دیگ روشنایی او

هر کجا مفسدی مجالی یافت

کامردی را ز شهر سر برتافت

کرد یاد حضور درویشان

که سرم خاک مقدم ایشان

سفره پر نان و فوطه پر خرما

کیسه پر نقل و کاسه پر حلوا

آمد از شهر تا به منزل وی

امردک هم دوان دوان در پی

سر درون زد که السلام علیک

لیتنی دائما اعیش لدیک

شیخ برجست و در جواب سلام

که علیک السلام و الاکرام

در هم آویختند هر دو دغل

به تمنای دستبوس و بغل

امردک نیز پیش شیخ دوید

روی بر دست و پای او مالید

او هم از رحمت مسلمانی

بوسه ای برزدش به پیشانی

بعد ازان شیخ جای خود بنشست

پرسش حال و کار در پیوست

کارتان چیست حال تان چونست

اهل و مال و عیال تان چونست

یک به یک را جواب نیک شنید

رو در آن شخص کرد و زو پرسید

کین پسر می شود تو را فرزند

یا نه شاگرد توست و خویشاوند

گفت ازین هر سه نیست هیچکدام

لیک با ماش نسبتی ست تمام

نسبتی دور دور کرد بیان

که ازان سر کار گشت عیان