گنجور

 
جامی

یاد کن آنکه در شب اسرا

با حبیب خدا خلیل خدا

گفت: گوی از من ای رسول کرام

امت خویش را ز بعد سلام

که بود پاک و خوش زمین بهشت

لیکن آنجا کسی درخت نکشت

خاک او پاک و طیب افتاده

لیک هست از درختها ساده

غرس اشجار آن به سعی جمیل

سبحله حمد له ست پس تهلیل

هست تکبیر نیز ازان اشجار

خوش کسی کش جز این نباشد کار

عرض فانی اند این کلمات

نیست شان در دو آن بقا و ثبات

لیک حق از کمال خلاقی

سازد آن را جواهر باقی

هر یکی را به صورت شجری

بنماید گرفته بار و بری

باغ جنات تحتهاالانهار

سبز و خرم شود ازان اشجار

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
عنصری

چون بیامد بوعده بر سامند

آن کنیزک سبک زبام بلند

برسن سوی او فرود آمد

گفتی از جنبشش درود آمد

جان سامند را بلوس گرفت

[...]

مسعود سعد سلمان

چیست آن کاتشش زدوده چو آب

چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب

نیست سیماب و آب و هست درو

صفوت آب و گونه سیماب

نه سطرلاب و خوبی و زشتی

[...]

ابوالفرج رونی

ثقة الملک خاص و خازن شاه

خواجه طاهر علیک عین الله

به قدوم عزیز لوهاور

مصر کرد و ز مصر بیش به جاه

نور او نور یوسف چاهی است

[...]

سنایی

ابتدای سخن به نام خداست

آنکه بی‌مثل و شبه و بی‌همتاست

خالق الخلق و باعث الاموات

عالم الغیب سامع الاصوات

ذات بیچونش را بدایت نیست

[...]

وطواط

الترصیع مع التجنیس

تجنیس تام

تجنیس تاقص

تجنیس الزاید و المزید

تجنیس المرکب

[...]