گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

رو که ز عشق تو جز عنا نفزاید

از تو و خوی تو کارکس نگشاید

خود نه حدیثی نه پرسشی نه سلامی

نیک بدیدم من از تو هیچ نیاید

خون دلم میخوری مخور که روانیست

قصد بجان میکنی مکن که نشاید

با رخ تو گر وفا بدی سره بودی

حسن و وفا خود بیک هوا بنپاید

ناز تو و سوز من چنان بنماند

خنده گل و اشک ابر دیر نپاید

هرچه بگریم من از غم تو تو از طنز

گوئی مسکین فلان ز چشم برآید

وه که چنین سخت جان و سنگدل الحق

کس چو من و تو بروزگار نزاید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode