بیش ازین طاقت هجرانم نیست
برگ این دیده گریانم نیست
دل و جان گرچه عزیزند مرا
نیست در خورد چو جانانم نیست
گفتم از تو سخنی وز من جان
گفت امروز سر آنم نیست
جان زمن بردی و برخواهی گشت
غمم اینست و غم جانم نیست
چند ره توبت کردم که دگر
نبرم نام تو درمانم نیست
دل سرکش که نمیسازد هیچ
آه ازیندل که بفرمانم نیست