بی توام کار بر نمیآید
بر من این غم بسر نمیآید
ترسم از تن بدر شود جانم
کز درم دوست در نمیآید
دل چو دلدار دورگشت از من
نیک و بد زو خبر نمیآید
هر شبی تا بروزم از غم تو
مژه بر یکدگر نمیآید
میکنم جهد تا بپوشم حال
دیده با اشک بر نمیآید
بننالم ز هیچ بد روزی
کم ازان بد بتر نمیآید؟
روز بگذشت و هم نیامدیار
تو چه گوئی مگر نمیآید
این همه یارب سحرگاهی
خود یکی کارگر نمیآید