گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

چشمم از گریه دوش ناسودست

تا سحر گه سرشک پالودست

گر نخفتست چشم من شاید

چشم او باری از چه نغنودست

روزها شد که آن نگارین روی

بمن آن روی خوب ننمودست

بی سبب رخ ز من نهان دارد

می ندانم که این که فرمودست

گفتم از چشم بد نگه دارش

مگر آن چشم چشم من بودست

سرکشی بود عادتش همه عمر

خشم و دشنام نو در افزودست

راضیم گرچه پای بازگرفت

باری از درد سر بر آسودست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode