گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

سر آن داری با ما که بصحرا آیی

ساعتی سوی گلستان بتماشا آیی

پرده کج ندهی وعده بفردا نکنی

که تو امروزدهی وعده و فردا آیی

از سردست باین پای اگر آیی بربام

پس یکی شرط دگر هست که تنها آیی

تو بدین نرگس بیمار چو پوئی سوی باغ

بعیادت بسوی نرگس رعنا آبی

از شکوفه چو ثریاست مرصع همه شاخ

ای مه چارده آخر بثریا آیی؟

بهمه حال چنین هم بنماند بازآ

بروم صبر کنم تن بزنم تا آیی