گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

ایندل که ببند زلف در بستست

بس جان که بتیغ خشم خود خستست

بستست نقاب مشگ بر رویت

زان ماه طلسم خویش بشکستست

دل باغم تو در آمدست از پای

بگذر زسرش که این نه آن دستست

شاید که دلم ز خرمی بگسست

تا او بچه زهره در تو پیوستست

چشم ارز لب تو دوش می خوردست

انکار مکن هنوز هم مستست

فی الجمله رخ تو آفتی صعبست

هرکس که ندید روی تو رستست