این دل که به بند زلف دربستهست
بس جان که به تیغ خشم خود خستهست
بستهست نقاب مشگ بر رویت
زان ماه طلسم خویش بشکستهست
دل با غم تو در آمدهست از پای
بگذر ز سرش که این نه آن دستست
شاید که دلم ز خرمی بگسست
تا او به چه زَهره در تو پیوستهست
چشم ار ز لب تو دوش مِیْ خوردهست
انکار مکن هنوز هم مستست
فی الجمله رخ تو آفتی صعبست
هرکس که ندید روی تو رَستهست