گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

این خبر داری که من آن نیستم

با تو بر آن شرط و پیمان نیستم

ناز در باقی کن اکنون کان گذشت

ور چنان دانی تو چونان نیستم

من همی دانم که دیگر گونه

تا بدین حد نیز نادان نیستم

گفتی از عشقم پشمیانی، بلی

در پیشمانی پشیمان نیستم

دل بدادم جان همی خواهی کنون؟

بنده ام لیکن بفرمان نیستم

خواستم کردن نثار پای تو

لیکن اکنون بر سر آن نیستم

تیز کردی بر دلم دندان برو

من حریفی آبدندان نیستم

چند گوئی رو دگر یاری بگیر

گر نگیرم پس مسلمان نیستم