گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

با من ای دوست، ستمگر چو جهانی چه کنم؟

هر چه خواهی ز جفا می بتوانی چه کنم؟

نیک و بد از بُن دندان تو می‌باید ساخت

نگریزد دل من از تو که جانی چه کنم؟

گر چو جان رخ بنمائی، چو جهان جور کنی

نبود سخت، عجب جان جهانی چه کنم؟

همه را باز نوازی، همه را بار دهی

خود مرا یاد نیاری و نخوانی چه کنم؟

در سخن با همه کس شکَّر باری ز دهان

با من از بختِ من ار تلخ زبانی، چه کنم؟

دوش گفتی ز سر خشم بسوزم دل تو

دل تو داری و دل از توست و تو دانی، چه کنم؟

یاد دارم که تو با بنده نه چونین بودی

من همانم که بُدم، گر تو نه آنی چه کنم؟

خود گرفتم که زر و سیم به چنگ آرم باز

به جوانی که گذشت، آه جوانی، چه کنم؟

پای برجا نبُوَد با تو سخن‌های چنین

چه دهم درد سرخویش و گرانی چه کنم؟

 
sunny dark_mode