گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

کیست که پیغام من بشهر شروان برد

یک سخن ازمن بدان مرد سخندان برد

گوید خاقانیا اینهمه ناموس چیست

نه هرکه دو بیت گفت لقب زخاقان برد

دعوی کردی که نیست مثل من اندر جهان

که لفظ من گوی نطق زقیس و سبحان برد

عاقل دعوی فضل خود نکند ور کند

باید کز ابتدا سخن بپایان برد

کسی بدین مایه علم دعوی دانش کند؟

کسی بدین قدر شعر نام بزرگان برد؟

تحفه فرستی ز شعر سوی عراق اینت جهل

هیچکس از زیرکی زیره بکرمان برد؟

مرد نماند از عراق فضل نماند از جهان

که دعوی چون توئی سر سوی کیوان برد

شعر فرستادنت بما چنانست راست

که مور پای ملخ نزد سلیمان برد

نظم گهر گیر تو گفته خود سربسر

کس گهر از بهر سود باز بعمان برد

یا نه چنان دان که هست سحر حلال اینسخن

سحر کسی خود برموسی عمران برد

زشت بود روز عیدانکه ز پی چایکی

پیرزنی خرسوار گوی زمیدان برد

کس اینسخن بهر لاف سوی عراق آورد

والله اگر عاقل این بکه فروشان برد

بمسجد اندر سگان هیچ خردمند بست؟

بکعبه اندر بتان هیچ مسلمان برد؟

مگر بشهر تو شعر هیچ نخواندست کس

که هرکس از نظم تو دفتر و دیوان برد

بخطه کاندر وهم در آید بسر

بدینسخن ریزه کس اسب بجولان برد

عراق آنجای نیست که هرکس ازبیتکی

زبهر دعوی در او مجال طیان برد

هنوز گویندگان هستند اندر عراق

که قوه ناطقه مدد ازیشان برد

یکی ازیشان منم که چون کنم رای نظم

سجده بر طبع من روان حسان برد

منم که تا جای من خاک سپاهان بود

خرد پی توتیا خاک سپاهان برد

چو گیرم اندر بنان کلک پی شاعری

عطارد از شرم من سر بگریبان برد

ز عکس طبعم بهاره جلوه بستان دهد

زشرم لفظم گهر رخت سوی کان برد

زنثر و شعرم فلک نثره و شعری کند

زلفظ پا کم صدف لؤلؤ و مرجان برد

مرا ست آنخاطری کانچه اشارت کنم

بطبع پیش آورد بطوع فرمان برد

اگر شود عنصری زنده در ایام من

زدست من بالله اربشاعری جان برد

من زتو احمق ترم تو زمن ابله تری

کسی بباید که مان هر دوبزندان برد

شاعر زر گر منم ساحر در گر توئی

کیست که باد بروت زمادو کشخان برد

من و تو باری کنیم زشاعران جهان

که خود کسی نام مازجمع ایشان برد

وه که چه خنده زنند برمن و تو کودکان

اگر کسی شعر مان سوی خراسان برد

مایه ما خولیاست علت سودای ما

صفح دبیقی و بس بود که درمان برد

اینهمه خود طیبتست بالله اگر مثل تو

چرخ بسیصد قران گشت بدوران برد

نتایج فکر تو زینت گلشن دهد

معانی بکر تو زیور بستان برد

فلک ز الفاظ تو زیور عالم دهد

خرد زاشعار تو حجت و برهان برد

ازدم نظمت فلک نظام پروین دهد

وزنم کلکت جهان چشمه حیوان برد

بندگی تو خرد ازدل واز جان کند

غاشیه تو ملک از بن دندان برد

چرخ از ینروی کرد پشت دو تا تا مگر

قوت خرد زاین دهد قوت ملک زان برد

نهاده در قحط سال شعر تو خوانی ز فضل

که عقل و نفس و حواس همی بمهمان برد

اگر بغزنی رسد شعر تو بس شرمها

که روح مسعود سعد ابن سلمان برد

مایه برد هرکسی تز تو و پس سوی تواز

شعر فرستد چنانک گل بگلستان برد

سنت ابراست این که گیرد از بحر آب

پس بسوی بحر باز قطره باران برد

هرکه رساند بمن شعر تو چونان بود

که بوی پیراهنی بپیر کنعان برد

یا که کسی ناگهان بعداز هجری دراز

بعاشق سوخته مژده جانان برد

شکر خدارا که ثو نیستی از آنکه او

شعر بدونان چو ما برای دونان برد

فضل تو پاینده بادصیت تو پوینده باد

که از وجود تو فضل رونق و سامان برد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode