گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

این مژده شنیدی که به ناگاه برآمد

زین تنگ شکرخای که از راه برآمد

آن همچو دم صبح که از گل خبر آورد

وین همچو نسیمی که سحرگاه برآمد

من بنده این مژده که در گوش دل افتاد

من چاکر این لفظ کز افواه برآمد

کان اختر سعد از فلک ماه بتابید

وان کوکب اقبال دگر راه برآمد

آن یونس دولت ز دم حوت به در رفت

وان یوسف ملت ز دل چاه برآمد

آن رایت پیروزی در ملک دگر بار

با نقش توکلت علی الله برآمد

آوازه ( فارتد بصیرا) سوی دولت

اندر پی ( وابیضت عیناه ) برآمد

از حقه گردون گهر مهر درخشید

وز قله کوه آینه ماه برآمد

آهخته شد از ابر نیام آن گهری تیغ

کز عکس وی از روی عدوکاه برآمد

آن روز که آن روز مبیناد دگر کس

حقا که دم صبح به اکراه برآمد

تاریک نمود آینه مهر در آن روز

از بس که ز دل‌ها به فلک آه برآمد

آتش به سر این کره خاک در افتاد

دود از دل این برشده خرگاه برآمد

در گوش قضا گفت قدر این سخن آن روز

باورش نمی‌آمد و یک ماه برآمد

ای خسرو منصور که چندان که گرفتم

آوازه اقبال ملکشاه برآمد

گر کم ز تویی وز تو کم آید همه عالم

جای تو طلب کرده سوی گاه برآمد

بر عرصه شطرنج بسی بود که بیدق

شه خواست که از خانه به در شاه برآمد

انگشتری ار گم شد از انگشت سلیمان

تا دیو در آیینه اشباه برآمد

گو جای بپرداز که اینک جم دولت

با خاتم اقبال سوی گاه برآمد

چرخ از مه نو غاشیه بر دوش گرفته

در موکب قدر تو به درگاه برآمد

حصن تو بیفراشت سر از قدر تو چندانک

هفتم فلکش تا به کمرگاه برآمد

هم غایت لطف و کرمت گر از تو

روزی دو سه کام دل بدخواه برآمد

ای خصم برو سوی عدم تاز که خورشید

اول بزدت تیغ پس آنگاه برآمد

اندیشه چه کردی تو که با حمله شیران

هرگز به جهان حیلت روباه برآمد

با آنکه ز بی‌قافیتی بود که این شعر

چون عمر بداندیش تو کوتاه برآمد

لیکن چو زدم بر محک عقل به نامت

هر بیت ازین گفته به پنجاه برآمد

با رایت تو نصرت ضم باد که این فتح

چون کسر عدوی ز ناگاه برآمد