گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

مرا هر ساعتی سودای آن نامهربان خیزد

که مشکینش همی گویی دو سنبل ز ارغوان خیزد

رخ رخشان آن دلبر فراز قد رعنایش

به ماه چارده ماند که از سرو روان خیزد

دهان تنگ و روی او گمانی در یقین مضمر

درو دربسته مرجان یقینی کز گمان خیزد

در آن کوچک دهان صد تنک سکر تعبیست اورا

بدین تنگی نمیدانم سخن چون زان دهان خیزد

اگر عکس رخش افتد بدین آیینه گورحقه

هزاران آه سربسته ز مهر آسمان خیزد

نگه کردن نیارم تیز اندر روی آن دلبر

بر او از نازکی ترسم که از دیدن نشان خیزد

ز عنبر دایره سازد که دارد مرکز اندر دل

ز سنبل خط کشد بر مه که از نقطه اش روان خیزد

اگر در خاصیت خیزد همی از زعفران خنده

مرا در گریه افزاید کم از رخ زعفران خیزد

ز من جان خواهد و بستد و گر زو بوسه ای خواهم

خصومت آن زمان باشد قیامت این زمان خیزد

به فر عشق او گشتم توانگر از زر و گوهر

ولیکن اینم از رخسار و آن از دیدگان خیزد

نخیزد ز ابر و کان آن زر و گوهر کز رخ و چشمم

اگر خیزد ز دست و طبع دستور جهان خیزد

وزیر عالم و عادل نظام مشرق و مغرب

که سوی خاک در گاهش نشاط انس و جان خیزد

جمال الدین نظام الملک کاندر دولت و ملت

نه چون او مقتدا باشد نه چون او قهرمان خیزد

زمین خواهد که با حلمش درنگی هم رکاب افتد

زمان خواهد که با حکمش زمانی هم عنان خیزد

بیادش ساغر لاله از این سان لعلگون روید

ز شکرش سوسن خوش دم چنین رطب اللسان خیزد

بهار از رشک طیع او همیشه اشکبار آید

صبا از شرم خلق او همیشه ناتوان خیزد

همای همتش را عرش سقف آشیان زیبد

ضمیر روشنش را صبح بهر ترجمان خیزد

سموم قهرش ار خیزد ز خارا خون برون جوشد

نسیم لطفش ار بجهد ز آتش ضیمران خیزد

حقیقت آن زر و گوهر که دست جود او بخشد

نه از ابر بهار آید نه از باد خزان خیزد

ندانم چون همی بخشد به بدره بدره آن چیزی

که از خورشید ذره ذره در اجزای کان خیزد

زهی دریادلی کز حرص جود و طمع بذل تو

زاطراف جهان هر روز چندین کاروان خیزد

فلک بهر زمین بوست چو اختر سرنگون افتد

ملک از بهر انگشتت چو گردون اوفتان خیزد

جهان از فر عدل تو چنان گشته است کاندر وی

نه اسم دادخواه آید نه بانگ پاسبان خیزد

اگر نه عفو جانبخش تو آن را برزند آبی

نعوذبالله از خشمت عذاب جاودان خیزد

مگر با رای تو پهلو همی زد صبح کوته عمر

از آن تکبیرها در روی او از هر مکان خیزد

مروت را بجائی در رسانیدی که در عالم

نه یاد برمک آرند و نه ذکر طوسیان خیزد

چو حزمت بزم آراید به رقص اندر شود زهره

چو عزمت رزم آغازد ز مریخ الامان خیزد

چنان پر کنده شد خصمت که تا محشر نگردد جمع

چنین فتحی ز رای پیرو از بخت جوان خیزد

کمینه شعله از رای تو جرم آفتاب آمد

فرو تر بخشش از جود تو گنج شایگان خیزد

خداوندا اگر چه هست جود آن خصلت زیبا

که فال نیک از آن گیرند و نام نیک از آن خیزد

ولیکن هم روا نبود که نام حاتم مسکین

چنان گردد که با جودت ز بخلش داستان خیزد

به دریا کان همی گوید که می گفتند هر وقتی

که ناگه فتنه ای بینی که در آخر زمان خیزد

همی گفتم به خواجه دفع شاید کردن آن فتنه

ندانستیم خود کاین فتنه ما را زان بنان خیزد

حکایت میکند خورشید چرخ از رزم و بزم تو

از آن در حالتی هم تیغ زن هم درفشان خیزد

چو دستت ابر کی باشد که تا زو قطره ای بارد

ز برقش صد شرر زاید ز رعدش صد فغان خیزد

فلک در پیش حکم تو چو دو پیکر کمر بندد

ملک از بهر مدح تو چو سوسن ده زبان خیزد

چو کلک اندر بنان گیری تماشا آنگهی باشد

چو چین در ابرو اندازی قیامت آن زمان خیزد

به تثلیت بنانت چون قران کلک و کف باشد

بعالم در بشارت ها ز سعد آن قران خیزد

اگر دست گهر بخش تو هرگز بی قلم نبود

نباشد بس عجب آری ز دریا خیزران خیزد

امل را چون عدوی تو اجل گوئی که همزادست

از آن معنی که با جود تو دایم توأمان خیزد

ز خوان جود تو خوردست این بسیار خواره حرص

از آن همچون قناعت ممتلی زان چرب خوان خیزد

خداوندا در ایام تو چون من بنده ضایع

توقع از که دارد پس کش از وی نام و نان خیزد

نه جز مدح تو لفظش را دگر کس دستگیر آید

نه جز دست تو طبعش را دگر کس میزبان خیزد

تو هم خورشید و هم ابری بپرور آن نهالی را

که آرد غنچه ها بیرون که از وی قوت جان خیزد

چه نقص آید درین دولت اگر از فر میمونت

از این درگاه دهر آرای چون من مدح خوان خیزد

به سیم آزاده پروردن به زر نام نکو جستن

نه بازرگانی ای باشد کز او هرگز زیان خیزد

توان گفتن به دعوی در سخا و در سخن هرگز

نه چون تو در جهان باشد نه چون من ز اصفهان خیزد

ترا گر دُر منثور از بنان خیزد گه بخشش

مرا در مدحت تو دُر منظوم از بیان خیزد

برون آیم چو گوهر ز آب و چون یاقوت از آتش

اگر صدر جهان را هیچ رای امتحان خیزد

نه از بهر طمع گویم چو دیگر کس مدیح تو

هما بر سگ چه فخر آرد چو بهر استخوان خیزد

همی تا چهره اطفال باغ از بیم کم عمری

به روی عاشقان ماند چو باد مهرگان خیزد

ترا سرسبزیی بادا که هر چت آرزو آید

که چونین باید از گردون بعینه آنچنان خیزد

عدویت خاکسار و زرد چون آبی ز باد سرد

چنان کش از دل و از دیده نارو ناردان خیزد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode