گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

درین مقرنس زنگار خورده دود اندود

مرا به کام بداندیش چند باید بود

به آه ازاین قفس آبگون برآرم گرد

به اشک از ین کره آتشین برآرم دود

به منجنیق بلا پشت عیش من بشکست

به داسغاله غم کشت عمر من بدرود

نماند تیری در ترکش قضا که فلک

سوی دلم به سر انگشت امتحان نگشود

چو خارپشتی گشتم ز تیر آزارش

که موی بر تن صبرم ز تیر او بشخود

همه بپیچم چون مارِ کر ز زخم درشت

ز نیش گژدم کور از درون طاس کبود

رسید عمر به پایان و طرفة العینی

نه بخت شد بیدار و نه چشم فتنه غنود

نه پای همت من عرصه امید سپرد

نه دست نهمت من دامن مراد بسود

بر غم حاسد و بدخواه پیش دشمن و دوست

چو صبح چند زنم خندهای خون آلود

چو نام و ننگ فزاید عَنا نه نام و نه ننگ

چو زاد بود نماید جفا نه زاد و نه بود

چو نیست هیچ ممیز قصور عقل چه نقص

چو نیست هیچ سخندان وفور فضل چه سود

ز بس تراکم احداث در سرای وجود

بجز به کَتم عدم در نمیتوان آسود

ز نور عقل مرا چشم بخت شد تیره

که جرم شمع هم از نور دل فرو پالود

به نزد من به خر شیر خوشتراست ازان

که خون آهو و سرگین گاو باید بود

به آفتاب سر من اگر فرود آید

بدین سرم که ز گردنش درربایم زود

مرا ز هرچه بود مرد را زبان و دلیست

کزین دو لاف بزرگی همی توان پیمود

نه وقت حرمان آن هیچ راد را بد گفت

نه گاه بخشش این هیچ سفله را بستود

به حسن تدبیر از مه کلف توانم برد

نمی‌توانم از تیغ بخت زنگ زدود

ز تیغ گوهردار ار نیام فرساید

مرا ز تیغ زبان این نیام تن فرسود

سلامتست صدف را میان غوطه بحر

ز بیزبانی و گوش از بلای گفت و شنود

مرا خدای تعالی عزیز عرضی داد

که جز به عز قناعت نمیشود خوشنود

همی گریزم از ینقوم چون پری زآهن

که میگریزند از من چو دیو از قل اعوذ

محمد ای سره مرد آبخواه و دست بشوی

که روی فضل سیه کشت و کار جود ببود

چه بود با من اهل زمانه را که مرا

نه هیچکس بخشید و نه هیچکس بخشود

گهی ز دولت بی سبب شوم محروم

گهی به قبضه این بی گنه شوم مأخوذ

چو کرم پیله ز من اطلسی طمع دارند

اگر دهند به عمریم نیم برگی تود

برنک و بوی چو نرماد گان ننازم ازان

که من نهنک دمانم پلنک خشم آلود

به آفتاب و عطارد چه التفات کنم

گهی که تیغ و قلم کار بایدم فرمود

حسود کو شد تا فضل من بپوشد لیک

کجا تواند خورشید را به گل اندود

بدان خدای که بر خوان پادشاهی او

به نیم پشه رسد کاسه سر نمرود

که نزد همت من بس تفاوتی نکند

از آنچه به من داد یا ز من بربود

نه خاک نیستیم ز آتش غرور بکاست

نه آب هستی در باد نخوتم افزود

مرا تواضع طبعی عزیز آمد لیک

مذلتست تواضع به نزد سفله نمود

نه از تواضع باشد زبون دون بودن

نه حلم باشد خوردن قفا ز دست جهود

اگر حکایت مسعود سعد و قلعه نای

شنیده که در آن بود سالها مأخوذ

به چشم عقل نظر کن ایا پسندیده

زمانه قلعه نای است و مادر آن مسعود

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
رودکی

اگر چه عذر بسی بود روزگار نبود

چنان که بود به ناچار خویشتن بخشود

خدای را بستودم، که کردگار من است

زبانم از غزل و مدح بندگانش نسود

همه به تنبل و بند است بازگشتن او

[...]

فرخی سیستانی

همی روی و من از رفتن تو ناخشنود

نگر به روی منا تا مرا کنی پدرود

مرو که گر بروی باز جان من برود

من از تو ناخشنود و خدای ناخشنود

مرا ز رفتن تو وز نهیب فرقت تو

[...]

ناصرخسرو

از اهل ملک در این خیمهٔ کبود که بود

که ملک ازو نربود این بلند چرخ کبود؟

هر آنکه بر طلب مال، عمر مایه گرفت

چو روزگار بر آمد نه مایه ماند و نه سود

چو عمر سوده شد و، مایه عمر بود تو را

[...]

قطران تبریزی

خزان ببرد ز بستان هر آن نگار که بود

هوا خشن شد و کهسار خشک و آب کبود

نگارهای نو آئین ز گلستان بسترد

پرندهای بهاری ز بوستان بربود

ز کله های بهاری نه بوی ماند و نه رنگ

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از قطران تبریزی
مسعود سعد سلمان

ز بار نامه دولت بزرگی آمد سود

بدین بشارت فرخنده شاد باید بود

نمونه ای ز جلالت به دهر پیدا شد

ستاره ای ز سعادت به خلق روی نمود

به باغ دولت و اقبال شاخ شادی رست

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه