گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

دلم از بار غم خراب شد است

رخم از خون دل خضاب شداست

دیده پالونه سرشک آمد

طبع پیمانه عذاب شد است

وه که جانم شکار غم گشتست

وه که بختم اسیر خواب شد است

تو بظاهر نگه مکن که مرا

لفظ چون لؤلؤ خوشاب شداست

اشک من بین که ازجفای فلک

لعل چون بسد مذاب شداست

قدح سرخ لاله میبینی

جگرش بین که چون کباب شداست

چرخ با من عتاب می نکند

هنرم موجب عتاب شداست

در ترقی معانی نظمم

چون دعاهای مستجاب شداست

قدر من گر چو خاک پست افتاد

سخن من بلطف آب شداست

تو بقدر چو خاک من منگر

هنرم بین که بیحساب شداست

سخن من زر است لیک سخا

کیمیا وار تنک یاب شد است

ذره گرچه به ذات مختصر است

گوهر تیغ آفتاب شداست

آه از این خواجگان دون همت

کاب ازاد بارشان سراب شده است

تا شد ستند کدخدای جهان

خانه مکرمت خراب شداست

بخل از ایشان جهان چنان آموخت

که صدا خامش از جواب شداست

طبع ایشان گرفت هم خورشید

لاجرم زابردر حجاب شداست

سر بیمغزشان نگر کز باد

راست چون خیمه حباب شداست

لعل از بار منت خورشید

در دل سنک خون ناب شد است

گوهر از لاف رعد و طعنه ابر

در دهان صدف لعاب شداست

دست اندر عنان فضل مزن

که کرم پای دررکاب شداست

فضل بگذار کانکه زر دارد

در جهان مالک الرقاب شداست