گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

منت خدایرا که بتایید آسمان

شد روح عقل تازه و شخص کرم جوان

منت خدایرا که شد آراسته دگر

هم منبر از فواید و هم مسنداز بیان

منت خدایرا که برون آمد از سحاب

خورشید فضل و ماه سخا خواجه جهان

زین عارضه که نیز مبیناد چشم خلق

یکچند بوده اند زن و مرد اصفهان

با چشم همچو چشمه و روی چو شنبلید

با جان همچو آتش و قد چو خیزران

رخ همچو روی کلک و زبان چون زبان شمع

دل همچو چشم سوزن و تن همچو ریسمان

برداشته چو سرو یکی دست بر دعا

بر سجده سر نهاده دگر کس بنفشه سان

این همچو صبح سرددم آن بر بسر غبار

این کرده رخ چو آبی و آن اشک ناردان

هم خون ز درد سوخته شد در دل دویت

هم کلک را گداخته شد مغز استخوان

عناب سنگدل که همی دفع خون کند

از اشک لعل شست بخون رخ چو ارغوان

بیماری و سهر زتنت نر کس و صبا

آن میکشد بدیده و این میکشد بجان

آبی زرد روی ترش طبع خاکسار

دل همچو نیل کرده و رخ همچو زعفران

عیسی مریم از پی آن تا کند علاج

صد بار بیش قصد زمین کرد از آسمان

ترتیب کرده است زبیت الدوا فلک

از خوشه جو ز صبح سنا و زحمل لسان

بر هفت هیکل فلکی بر ز پوست شیر

تعویذ مینوشت عطارد زمشک و بان

گردون و ان یکاد همی خواند و قل اعوذ

از بهر چشم بد که نیاید بدو زیان

از آب این عرض جگر چرخ گرم شد

وز رنج این مرض نفس سرد زد خزان

پرسید اندران دو سه روز از قضا قدر

چونانکه باز پرسند از روی سوزیان

کاخر سبب چه بود که از ناگهان چنین

شد روز فضل تیره و شخص کرم نوان

دادش جواب کاین خبرت نیست شمه

گشتست خواجه کرم و فضل ناتوان

گفتا قوام دین چه سخن باشد این خموش

خوددل دهد ترا که گشائی بدین دهان

او روح مطلقست و مسلم از ابتلا

او لطف ایزدست و منزه از امتحان

چون نیست خود کثافت جسمانیی در او

علت پذیر چون شود او اینقدر بدان

صد بار بر زبان قدر رفت با قضا

کانشخص پاک جان جهانست و هان و هان

خود رخنه فتاد که تا دامن فلک

عاجز بوند چرخ و کواکب زسد آن

آن شاخ باغ دانش و مهر سپهر فضل

آن در بحردین که در افتاد ناگهان

گر کوکبی ز چرخ معالی غروب یافت

باد از کسوف حادثه خورشید در امان

ور گوهری ز درج معانی در اوفتاد

پاینده باد بحر گهرزای بی کران

ور گرگ مرگ یک بره بر بود از رمه

پاید بروزگار همانا سر شبان

در تهنیت همی نتوان گفت مرثیت

کز هیچ طبع این دو نزایند توأمان

ای چشم عقل را شده رای تو چون بصر

وی جسم فضل را شده لفظ تو چون روان

منت خدایرا که برون آمدی چنانک

یاقوت زاتش و گهر از آب وزرزکان

بیماری و سهر زتنت نرگس و صبا

این میکشد بدیده و آن میکشد بجان

زین اندکی حرارت و صفرا تراچه باک

خورشید را حرارت و صفراست بیگمان

تو شیر بیشه کرمی زان تب آمدت

آری ز تب چه مایه رسد شیر را زیان

تب چون بسوی عرض لطیف تو راه یافت

بروی فتاد لرزه ز سهمت در آنمکان

خورشید را کسوف بود ماه را خسوف

لیکن چه نقص شدمه و خورشید را ازان

ماه آنعزیزتر که نحیفش کند محاق

تیغ آن برنده تر که ضعیفش کند فسان

امروز اسب دولت تو تیزتر رود

کز بند و قید حادثه شد مطلق العنان

زیرا که تیغ مهر درخشنده تر بود

چون ازنیام ابر برون آید آنزمان

حقا که بر روان خرد بود و جان فضل

آن بار کز بخار ترا بود بر زبان

هر چند ابر و باد بوقت سخا و بذل

بسیار برده اند خجالت ازین بنان

لیکن شکر آنکه شد آنرنج منقطع

هم ابر درفشان شد و هم باد زرفشان

خورشید قرص خویش همی درشکست خواست

آندم که خاست طبع ترا اشتهای نان

از بسکه میروند بمژده ملک بهم

آنک فتاده جاده بر راه کهکشان

بر چرخ سعد اکبر کش مشتری است نام

داد از پی بشارت تسبیح و طیلسان

بر دست سعد ذابح قربان کند فلک

ثور و حمل بشکر چنین نعمت گران

شد چهره مبارک تو زعفران صفت

زیرا همی بخندد ازوجان انس و جان

این رنج را بظاهر منگر زبهر آنک

صد لطف تعبیه است خدا را درین میان

معصوم نیستند بشر از گناه و بس

کفارت گناه بخواهد تنی چنان

مرد آن بود که روز بلا تازه رو بود

ورنه بگاه شادی ناید ز کس فغان

بهر ثواب تیر بلا را سیر شوند

بازوی صبر تو کشد الحق چنین کمان

تا آفتاب باشد پاینده ماه و سال

تا جان همی بماند پاینده جاودان

تو آفتاب شرعی بس سال و مه بتاب

تو جان اهل فضلی بس جاودان بمان