گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

زهی محل رفیعت ز حد و هم بیرون

نهاده گوشه مسند بر اوج نه گردون

امام مشرق و اقضی القضاه روی زمین

که مثل تو ننماید سپهر آینه گون

خرد نداند گفتن مناقب تو که چند

فلک نیارد گفتن بزرگی تو که چون

مضای عزم تو دارد نشان تیغ قضا

نفاذ امر تو دارند شعار کن فیکون

خجل همیشود از عکس رای تو خورشید

عرق همیکند ا زشرم دست تو جیحون

هوای عالم شد معتدل ز عدل تو زان

شدست دولت تو چون بهار روز افزون

حجر شود ز شتاب تو باد در حرکت

خجل شود ز ثبات تو کوه وقت سکون

بروزگار تو فتنه است در شکر خوابی

که خورد گوئی از دست عدل تو افیون

ز حسن دیده کش تست و بخت بیدارت

که فتنه گردد بر خواب عافیت مفتون

ببحر کردم تشبیه دست دربارت

خرد بطعنه مرا گفت الجنون فنون

چو بحرکی بود آنکو بیک نفس بخشد

هر آنچه بحر بعمری همیکند مدفون

اگر چورای تو بودی بر آسمان خورشید

ز جرم خاک نماندی سه ربع نامسکون

وگر بخواهد انصاف تو فرو شوید

دو رنگی شب و روز از سپهر بوقلمون

سموم قهر تو گر بگذرد سوی تبت

نسیم لطف تو گر دردمد بخاره درون

شود بکوه درون سنگ ریزه پاره لعل

شود بنافه درون مشگ تازه قطره خون

هر آنسخن که ثنای تو نیست نامطبوع

هر آنقصیده که مدح تو نیست ناموزون

چنان نمود که درآفاق حکم تو انصاف

چنان نهاد در اسلام عدل تو قانون

که نه ضعیف همی از قوی شود مظلوم

نه عاجزی شود از جور قادری مغبون

نه جز که تیغ کسی بی سبب شود محبوس

نه جز که غنچه کسی بی گنه شود مسجون

نه خصم صفرا کرد و نه حرص سودا پخت

ازآنگهی که تو از کلک ساختی معجون

شدست خاطر تو چشم فضلرا انسان

شدست بخشش تو درد فقر را افیون

ز حال خویش کنون چند بیت خواهم گفت

که شاعرانرا آن هست سنتی مسنون

منم که تا سخن ا زمدح تو همی رانم

سخن بدست من اندر زبون شدست زبون

من از مدیح تو گشتم بشهر در معروف

زوصف لیلی مشهور دهر شد مجنون

بفرمدح تو من اینزمان کسی گشتم

چنان کز ابر شود قطره لؤلؤ مکنون

چو ذره بودم در سایه مانده بیسر و پای

بآفتاب فرو ناید این سرم اکنون

فزود حشمت و جاهم ز خاک درگه تو

چنانکه حرمت ماهی ز صحبت ذوالنون

بنعمت تو شدست استخوان من محشو

بمدحت تو بود شعرهای من مشحون

چو دست میدهم خدمت چو تو مخدوم

مرا چه باید گشتن بگرد مشتی دون

همی نخواهم گفتن مدیح کس که نیم

زطبع خویش بمدح دگر کسی مأذون

همیشه تا که بود خیمه کبود فلک

معلق ازبر این خاک بی طناب و ستون

همی نماید بیضا میان دست سیاه

تن عدوی تو در خاک همره قارون

ز بخت باد همه التماس تو مبذول

بنجح باد همه اقتراح تو مقرون