گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جلال عضد

دلم تا کی چنین افگار باشد

ز سودای تو آتش بار باشد

چرا از گلستان عارض تو

نصیب دردمندان خار باشد

شبی هم دولت وصلت ببینم

چو چشمم بخت اگر بیدار باشد

از آن باده که چشمت می فروشد

کجا شوریده ای هشیار باشد

اگر چشمت بریزد خون عاشق

بگو با زلف تا در کار باشد

خرابی را بود رو در ترقّی

دلم را با غمت معمار باشد

مرا روی تو می باید وگرنی

گل اندر گلستان بسیار باشد

بود از اشتیاق زلف و چشمت

اگر شوریده ای بیمار باشد

دلا هستی خود در نیستی جوی

که این کالا در آن بازار باشد

سری کاو را نه سودای وصال است

چه غم دارد اگر بر دار باشد

جلال! ار وصل خواهی ترک جان کن

که بی جان نزد جانان بار باشد

 
 
 
انوری

گر اندک صلتی بخشد امیرت

ازو بستان کزو بسیار باشد

عطای او بود چون ختنه کردن

که اندر عمر خود یکبار باشد

کمال‌الدین اسماعیل

بنزد خواجه رفتم بهر کاری

کزانم باز گفتن عار باشد

و لکن اقتضای روزگارست

که دانا را به نادان کار باشد

یکی مجهولکی پیش درش بود

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه