گنجور

 
جلال عضد

جهان پیر را نو شد جوانی

منه ساغر ز دست ار می توانی

کنون هر روز بستان می کند عرض

به روی دوستان گنج نهانی

شقایق از سیاهی می درخشد

چو از ابر سیه برق یمانی

تو از دوران گل دستور خود ساز

که بنیادی ندارد زندگانی

مرادی از بهار عمر برگیر

که ناگه در رسد باد خزانی

نماند آن روز و آن دولت که با یار

همی کردیم عیش رایگانی

به وصل روی یکدیگر شب و روز

ممتّع گشته از عمر و جوانی

مرا از یار دور افکند ایّام

چه چاره با قضای آسمانی

جلال! احوال کس در هیچ حالی

به یک حالت نماند جاودانی