گنجور

 
جلال عضد

ماییم و دلی به غم نشسته

روزان و شبان دُژم نشسته

هر کس پی شادیی گرفتند

ما با غم او به هم نشسته

خلقی ز غم دهان تنگش

در رهگذر عدم نشسته

راحت طلبند مردم از دوست

ما منتظر الم نشسته

ماییم ز شادی دو عالم

برخاسته و به غم نشسته

آن طرّه نگر چو شاخ سنبل

در باغچه ارم نشسته

خورشید به دیده پاک کرده

گردی که بر آن قدم نشسته

در شرح غمش جلال باشد

همواره پس قلم نشسته