به رخ خاک درت رُفتیم و رَفتیم
دعای دولتت گفتیم و رفتیم
ز روی خویش کردی دور ما را
چو گیسویت برآشفتیم و رفتیم
جفاهای ترا با کس نگفتیم
درون سینه بنهفتیم و رفتیم
ز جور یار سنگین دل همه راه
به گریه سنگ را سُفتیم و رفتیم
چو غنچه بس که پرخون شد دل ما
چو گل ناگاه بشکفتیم و رفتیم
چو کردی خوار چون خاشاک ما را
عنان باد بگرفتیم و رفتیم
به خود بیرون نمی رفتیم ازین در
ولی از خود به در رفتیم و رفتیم
به عهدت خواب خوش هرگز نکردیم
کنون آسوده دل خفتیم و رفتیم
وگر خود رفتن ما بود کامت
به جان منّت پذیرفتیم و رفتیم
جلال! ار قوّت رفتن نداریم
میان سیل خون افتیم و رفتیم