گنجور

 
جلال عضد

آن دم که می گذشتی ای سرو سبزپوش

از غمزه ناوک افکن و از چهره گل فروش

چشمم چو بر شمایل و قدّ تو اوفتاد

دودم به سر برآمد و از من برفت هوش

آنم که دلبران ز غمم جوش می زنند

مغزم درآمدست ز سودای تو به جوش

بی تو مرا مباد مَی و زندگی حلال

بی من ترا مباد یکی شربت آب نوش

در پرده ای و پرده عشّاق می دری

بردار پرده از رخ و بر عاشقان مپوش

دوشت به خواب دیدم که دوشم به دوش تست

امروز جان همی دهم از آرزوی دوش

روزی بیا به گردن مقصود حلقه کن

دست جلال را که ترا هست حلقه گوش