گنجور

 
جلال عضد

دردی از هجر تو دیدم، که ندیدم هرگز

و آنچه این بار کشیدم، نکشیدم هرگز

کامم این بود که در پای تو میرم روزی

مُردم از حسرت و این کام ندیدم هرگز

بهر تو بس که شنیدم سخن ناخوش خلق

وز تو روزی سخن خوش نشنیدم هرگز

هر که را حال نکو بود به کامی برسید

من بدحال به کامی نرسیدم هرگز

باغبانا! مکن از گوشه باغم بیرون

که من از باغ تو یک میوه نچیدم هرگز

منم آن بلبل عاشق که چو مرغ خانه

بر درت ماندم و جایی نپریدم هرگز

جان شیرین ز فراقت به لب آمد چو جلال

کز می وصل تو جامی نچشیدم هرگز

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode