زهی کشیده دل ما به زلف در زنجیر
به بوی زلف تو ما دل نهاده بر زنجیر
فرو گذاشته بر سرو از کلاله کمند
نهاده بر ورق گل ز مشک تر زنجیر
گشاده روی زمین را ز رو دریچه خلد
ببسته موی میان را ز مو کمر زنجیر
مرا ز زلف تو باشد دماغ سودایی
نمیشود نفسی غایب از نظر زنجیر
بیا و زلف پریشان خود به دستم ده
که نیست چاره دیوانگان مگر زنجیر
دلم ز حلقه زلفت خلاص کی یابد
که موبهمو همه بند است و سربهسر زنجیر
مبند این همه دل را به زلف در رخسار
که در بهشت نباشند خلق در زنجیر
مرا ز بند و ز زنجیر چند ترسانی
که همچو آب کنم ز آتش جگر زنجیر
به بیخودی سر زلفت کسی به دست آرد
که چون جلال شود پایبند هر زنجیر