جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۳۷

زهی کشیده دل ما به زلف در زنجیر

به بوی زلف تو ما دل نهاده بر زنجیر

فرو گذاشته بر سرو از کلاله کمند

نهاده بر ورق گل ز مشک تر زنجیر

گشاده روی زمین را ز رو دریچه خلد

ببسته موی میان را ز مو کمر زنجیر

مرا ز زلف تو باشد دماغ سودایی

نمی‌شود نفسی غایب از نظر زنجیر

بیا و زلف پریشان خود به دستم ده

که نیست چاره دیوانگان مگر زنجیر

دلم ز حلقه زلفت خلاص کی یابد

که موبه‌مو همه بند است و سربه‌سر زنجیر

مبند این همه دل را به زلف در رخسار

که در بهشت نباشند خلق در زنجیر

مرا ز بند و ز زنجیر چند ترسانی

که همچو آب کنم ز آتش جگر زنجیر

به بی‌خودی سر زلفت کسی به دست آرد

که چون جلال شود پای‌بند هر زنجیر