گنجور

 
جلال عضد

بی روی دل افروزت عمرم به چه کار آید

با لعل جهان سوزت جان در چه شمار آید

شد کشتی عمر من در بحر هوایت غرق

هیهات که آن کشتی روزی به کنار آید

هم بوی بهار آید از چین سر زلفت

در باغ سحرگاهان چون باد بهار آید

آن لحظه که تو برقع از چهره براندازی

در دیده مشتاقان گل راست چو خار آید

دل شد ز دیار خود و اکنون به دیاری نیست

باشد که ز کوی تو روزی به دیار آید

روزی که نباشم من، از خاک من غمگین

باشد ورقش خونین هر گل که به بار آید

بر جان جلال از غم هر لحظه منه باری

کآن عاشق مسکین هم روزیت به کار آید