مرا خیال وصالش ز سر به در نرود
اگر سرم برود عشق او ز سر نرود
من این معاینه با خود به خاک خواهم برد
که حسرت است که هرگز ز دل به در نرود
ز دست هجر تو یک روز نگذرد که مرا
هزار غصّه و خونابه در جگر نرود
شراب صرف محبّت حرام باد بر آن
که چون رود ز جهان مست و بی خبر نرود
هزار سال بخسبم به زیر خاک و هنوز
ز لوح سینه من نقش آن به سر نرود
اگر تیغ و سنان قصد جان کند محبوب
محبّت از دل عاشق بی غم و غصه نرود
رواست کز همه عالم نظر فروبندم
که نقش آنکه بود در دل از نظر نرود
حدیث روضه رضوان مکن که خاطر را
ز کوی دوست به سر منزل دگر نرود
بسوز خرمن عمرت جلال از آتش عشق
که خرمنی که بسوزد به باد بر نرود