ای جبینت ماه و رویت آفتاب
می فتد بر خاک کویت آفتاب
گرد عالم هست سرگردان چو من
روز و شب در جست و جویت آفتاب
فتنه می یابد ز مویت روزگار
نور می گیرد ز رویت آفتاب
روز بر ما تیره و شب شد دراز
تا نهان شد زیر مویت آفتاب
روز و شب می سوزد و جان می دهد
همچو شمع از آرزویت آفتاب
کس نباشد مرد میدانت که هست
عنبرین چوگان و گویت آفتاب
می روی وز دور مانند جلال
چشم می دارد به سویت آفتاب