گنجور

 
جلال عضد

داری اشرف زنی که چون می بست

بر کمان دو ابروی او زه

خلقی اندر خیال او بی خواب

عالمی بر جمال او واله

پشت... نی فراخ و ساقی گرد

حلقه ای تنگ و جفته ای فربه

دوش تا صبح پیش چاکر بود

به سرانگشت پا نشستم و ده

آن چنان آرزوی... یر کند

کآرزوی غدا کند ناقه

دو سه سگ بچّه از تو زاییده ست

اوّلین بچّه چون فکند از زه

خشک شد سعری خری که نبود

آن چنان گاو ریش در صد ده

رکن دین آنچه از نجاست محض

گرمیی بود و این زمان چو کره

دومین بچّه چون بزاد از تو

نازکی شد که عقل گفتا زه

سیُمین بچّه چون برون آمد

این یکی روشن است بر که و مه

در عوض مولنا ی مسکین را

ملک الموت گفت بسم اللّه

نام ایشان نهادی اینها را

همچو سیبی که خوانی آن را بِه

خود ندانی تو این قدر که هنوز

خاک ایشان ز خون اینها به

نوبت رحلت تو است این بار

خواه آدینه باش و خوه شنبه

گنده... س مادری که در راه است

این یکی را تو نام خویش بنه