گنجور

 
جهان ملک خاتون

بیا جانا که جانت را بمیرم

وگر میرم به جان منّت پذیرم

اگر بر خاکم افتد سایه تو

برآرم دست و دامانت بگیرم

دل از هجران به جان آمد که از جان

گزیرم هست و از تو ناگزیرم

خلاص من مجویید ای رفیقان

که من در قید مهر او اسیرم

نظر گفتند داری با فقیران

من مسکین شیدا هم فقیرم

نمی آید به کویت ناله من

که گوش چرخ کر گشت از نفیرم

اگر یک شب در آغوش من آیی

بمیرم پیشت و هرگز نمیرم

به مردی پای دارم چون نشانه

وگر خواهد زدن هردم به تیرم

همی ترسم جهان بر من سرآید

به درد هجر و در حسرت بمیرم