بیا کز درد دوری بی قرارم
به هجران بیش از این طاقت ندارم
نپرسی حال زار من که چونی
که عمری بی رخت چون می گذرم
بتا دانم که تو طاقت نیاری
یقین گر بشنوی زاری نزارم
غذای جان بجز خون جگر نیست
بجز غم نیست باری غمگسارم
چنان از باده هجر تو مستم
که از سر کی رود بیرون خمارم
مسلمانان چه چاره چون نگیرد
به وصل خویشتن دستی نگارم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
چنان بی سایه شد چونان بی آزرم
که بر چشمش جهان تاری شد از شرم
جهان ز آتشپرستی شد چنان گرم
که بادا زین مسلمانی تو را شرم
بدو گفتا نداری ازخدا شرم
برادر را چنین میداری آزرم
به تاراج طبیعت حیرت و شرم
کجا بازار رعنائی شود گرم
نماند اندر میانه رفق و آزرم
نمیدارد کسی از جاهلی شرم
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.