گنجور

 
جهان ملک خاتون

خوشا بادی که از کوی تو برخاست

کز او بوی سر زلف تو پیداست

سواد رنگ رخسار تو آورد

ز رنگ و بو چمن دیگر بیاراست

سهی سرو چمن از پای بنشست

چو شمشاد قدش بر پای برخاست

چو ماه چارده روی تو را دید

ز رشک روی تو هر لحظه می کاست

ترحم نیست قطعاً در دل تو

نه دل باشد تو گویی سنگ خاراست

نماند در چمن رنگی و بویی

بجز سرو سهی کاو پای برجاست

نگاری چابک عیار دارم

نه رویش خوش که خویش نیز زیباست

گرفتار غم رویت جهانیست

نه در عشقت به عالم بنده تنهاست

اگر گویم که قدّت سرو جانست

به پیشت راست گفتن را که یاراست