گنجور

 
جهان ملک خاتون

ای دل به گرد کعبه کوی تو در طواف

وی جان زده ز دولت وصل رخ تو لاف

گفتم شبی به دولت وصلت نوازشی

فرما، جواب داد مگو بیش ازین گزاف

گفتم به حلق تشنه ما ریز جرعه ای

زان جام لعل رنگ تو از دُرد یا ز صاف

ما را به غیر بندگی تو گناه نیست

گر می زنی به تیغ جفا ور کنی معاف

گر نیست در دلت که دهی کام ما ز لب

ما را ز عین عاطفتت یک نظر کفاف

در بحر خاطرت نگذشتم چو کاه برگ

باریست بر دلم ز غمت همچو کوه قاف

بازآ که در غمت ز جهان رفت صبر و هوش

بگذشت زاریم ز سر «فا» و «لام» و کاف