گنجور

 
جهان ملک خاتون

نکهت عنبرست یا بویش

مشک تاتار یا که گیسویش

آنکه محراب جان دلها گشت

چیست گویی دو طاق ابرویش

بر رخ همچو ماه او دل من

دانم آشفته است چون مویش

گرچه بر ما نظر نیندازد

هست جان و دو دیده ام سویش

تا گذار آورد مگر سویم

جان مقیمست بر سر کویش

ای صبا گر گذر کنی بر دوست

آن قدر از زبان ما گویش

این چه بدمهریست و بدخویی

که به جان آمدیم از خویش