آه ازین شب که نیست پایانش
وای دردی که نیست درمانش
چون به دستم نمی فتد چکنم
شبکی شمعی از شبستانش
در دماغ دلم نمی آید
نکهتی گل دمی ز بستانش
می زنم همچو بلبل سرمست
ناله ی شوق در گلستانش
آن سهی سرو بین که برپا خاست
که به جان آمدم ز دستانش
غمزه شوخ او دلم بربود
حذر اولی ز چشم فتّانش
عید رویش چو رو نمود به خلق
ای بسا جان که گشت قربانش
گل بود در جهان ولی چون من
نبود یک هزار دستانش
از کمان خانه ی دو ابرو زد
ناوکی بر دلم ز مژگانش
تا به سوفار در دلم بنشست
در جگر ماند نوک پیکانش
از غم دل جهان خراب شود
گر نه لطفی کند جهانبانش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
آفرینش چو گشت زندانش
پس خلاصی طلب کند جانش
کی رها می کنند خصمانش
که وزد باد بر گریبانش
آنچنان کن ز دیو پنهانش
که نبیند مگر سلیمانش
شب، پراکنده خسبد آنکه پدید
نَبُوَد وجهِ بامدادانش
مور، گِرد آوَرَد به تابستان
تا فَراغت بُوَد زمستانش
دشمن آدم است بچگانش
کو کسی کو نشد پریانش
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.