چند ز دیده خون دل بر رخ جان چکانمش
چند فغان ز عشق تو تا به فلک رسانمش
آتش اشتیاق تو شعله زند درون جان
هردم از آب دیدگان باز فرونشانمش
ای تو چو سرو جان ما در چمن جهان خرام
تا سر و جان به پای تو همچو درم فشانمش
راست بگو که چون قلم در صفت جمال تو
مردم دیده در جهان چند به سر دوانمش
دل بستد ز دست ما برد به پای غم فکند
هم به توأم امید آن هست که واستانمش
قدر وصال دوستان چون نشناختم چه سود
گر پس ازین شبی دگر یابم قدر دانمش
بو که شبی به دست من دامن وصلش اوفتد
تاز غم جهان مگر یکسره وارهانمش
توسن عشق دوست را زین مراد کرده ام
عرصه وصل عرض کن تا به میان چمانمش
گر ندهد درین جهان کام من رمیده دل
روز جزا در آن جهان دست منست و دامنش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
بیهده همنشین مبروقت من از سخن که نیست
یک نفسم به یاد او هردو جهان غرامتش
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.