گنجور

 
جهان ملک خاتون

آزاد سرو بستان! از جان شدیم بندت

از چشم‌زخم دوران یا رب مبا گزندت

چون دل به بند زلفت بستم ز روی اخلاص

من چون خلاص خواهم ای نازنین! ز بندت

زلفت، کمند دل‌ها، من، آهوی گرفتار

سر چون کشم نگویی ای دوست از کمندت

از حق مگیر ای دل در عالم حقیقت

منصوروار خود را بَر دار کن ز بندت

مسکین دل بلاکش دل‌دار سرو بالا

ننشست آخر الامر تا در بلا فکندت

با دشمنان توان زیست، با دوستان به عزّت

دشمن نه‌ای ولیکن بر دوست کی نهندت؟

صبر از لب چو نوشت، تلخ‌ست، نیک دانی

تا کی توان صبوری از لعل همچو قندت؟

تا کم رسد به رویت از چشم بد گزندی

بر روی همچو آتش خالی‌ست چون سپندت

من بد نمی‌پسندم بر روی دلپذیرت

گر خود دل تو باری بد بر جهان پسندت

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی