آزاد سرو بستان از جان شدیم بندت
از چشم زخم دوران یارب مبا گزندت
چون دل به بند زلفت بستم ز روی اخلاص
من چون خلاص خواهم ای نازنین ز بندت
زلفت کمند دلها من آهوی گرفتار
سر چون کشم نگویی ای دوست از کمندت
از حق مگیر ای دل در عالم حقیقت
منصور وار خود را بردار کن ز بندت
مسکین دل بلاکش دلدار سرو بالا
ننشست آخر الامر تا در بلا فکندت
با دشمنان توان زیست با دوستان به عزّت
دشمن نه ای ولیکن بر دوست کی نهندت
صبر از لب چو نوشت تلخست نیک دانی
تا کی توان صبوری از لعل همچو قندت
تا کم رسد به رویت از چشم بد گزندی
بر روی همچو آتش خالیست چون سپندت
من بد نمی پسندم بر روی دلپذیرت
گر خود دل تو باری بد بر جهان پسندت