گنجور

 
جهان ملک خاتون

من مسکین نه دل دارم نه دلدار

به دل دارم ز دلدارم بسی بار

تویی فارغ ز حال دردمندان

منم سرگشته در عشقت چو پرگار

تو خوش در خواب صبح و شب همه شب

دو چشم من چو بخت یار بیدار

نه از چنگ غمت یک دم رهاند

نه بر وصلم امیدی می دهد یار

نظر بر من نیندازد زمانی

اگرچه گشته ام چون خاک ره خوار

مدامم دیده ی جان در فراقت

بریزد اشک همچون ابر آذار

چو دستم نیست بر وصل تو باری

برای روز هجرانم نگه دار

ملامت می کنم در عشق بازی

چو منصورم ز عشقش بر سر دار

همه خویشان ز من بیگانه گشتند

ز بهر یارم و یارم شد اغیار

رقیب از من نمی دانم چه خواهد

چو دل رفت و به دستم نیست دلدار

به هجرانم مکش یکباره زین بیش

به وصل خویشم آخر شاد می دار

نگارینا مرا از روی یاری

به کام خاطر اغیار مگذار

به فریاد دل بیچارگان رس

جهانی در غم عشقت گرفتار