دل ستد از دستم و در پا فکند
آتش عشقش به دل ما فکند
بانگ ز عشّاق برآمد تمام
زلف ز رخسار چو بالا فکند
زلف پریشان تو باز آن دلم
بردش و در بوته سودا فکند
پرده برانداخت ز روی آفتاب
تابش اندر دل خارا فکند
از نظرم دور نشد یک زمان
تا نظری بر من شیدا فکند
عشق تو بربود ز ما صبر و هوش
در دو جهان حسن تو غوغا فکند
دام سر زلف تو بس صید کرد
مرغ دل ما نه به تنها فکند