گنجور

 
جهان ملک خاتون

دلم در شست زلفت گشت پابند

شده در بند زلفت نیک خرسند

من دلخسته در هجرانت گویم

جفا بر عاشق دلداده تا چند

گره بگشای از زلف زره پوش

ندارم بیش از این ای دوست در بند

ز صبرم تلخ شد کام دل ریش

بکن درمانم از لبهای چون قند

نگارینا مرنجانم از این بیش

ستم بر بنده ی بیچاره مپسند

مرانم چون ز جانت بنده گشتم

که نتوان رفتن از پیش خداوند

چه کردم کان جهان بینم به یکبار

درخت دوستی از بیخ برکند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode